دستی تو موهای م کشیدم و پشت گوشم گذاشتمشون. بلند شدم تا برم خونه، خیلی خواب داشتم و حوصله ی هیچ چیزی و نداشتم.
گوشیم و در اوردم و ساعتم و چک کردم. ده بود. اوف ساعت هشت صبح کلاس گذاشتن، من تازه بیدار می شدم.
از دور دیدم عطیه داره میاد. سریع اومد سمتم و نشست کنارم و گفت:
_هنوز اینجا نشسته ای؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: بله همینطور که می بینی.
_کوفت. بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
با دهن کجی گفتم: کتاب روانشناسی بالینی. ای ای ای.
عطیه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_الان تو از همه چی بدت میاد.
زندگی برتر
درباره این سایت